تاریخ: ۱۳۹۹/۴/۸
قصه شهرام
قصه شهرام یکی از بچه‌های شیرخوارگاه را اینجا بخوانیم


‏«اول انقلاب بود، شش‌ساله بودم که مرا به اینجا آوردند. یعنی از آن زمانش را یادم می‌آید. این ‏مجتمع خیلی فضای بزرگی داشت، الانش را نگاه نکنید. آن سال‌ها شیرخوارگاه شهید ‏هاشمی‌نژاد یکی از بهترین مکان‌های نگهداری ایتام بود.» شهرام ظلی‌تبار امروز کارمند ‏رسمی جمعیت هلال‌احمر است؛ کارهای پستی و اداری هلال‌احمر خراسان رضوی را انجام می‌‏دهد. او که یکی از بچه‌هایی است که در مجتمع پرورشی‌شهید هاشمی‌نژاد بزرگ شده، به «شهروند» می‌‏گوید: «چند قسمت مجزا داشتیم؛ دختران و پسران، شیرخوارگاه و قسمت نگهداری بچه‌های ‏معلول. من از شش‌سالگی تا خدمت سربازی اینجا بودم. خیلی مرکز را دوست داشتم، واقعا هر ‏چیزی که یک کودک بی‌سرپرست و محروم از حمایت عاطفی خانواده نیاز دارد، اینجا مهیا بود؛ ‏ یادم می‌آید در همان سال‌های اول خانواده‌ای پیدا شد و می‌خواستند سرپرستی من را ‏قبول کنند. واقعا دوست نداشتم از اینجا بروم  و همین هم شد؛ ماندگار شدم. دوران خدمت یکی ‏از بد‌ترین روزها برایم بود؛ دور شدن از جایی که خانه‌ام بود خیلی سخت بود. همین شد که ‏بعد از سربازی دوباره برگشتم و درخواست دادم مربی و نگه دارنده بچه‌ها باشم. ١٥‌سال ‏دیگر در مجتمع پرورشی و شیرخوارگاه شهیدهاشمی‌نژاد ماندم. هیچ کس بهتر از من که طعم ‏بی‌خانواده بودن را چشیده باشد، نمی‌توانست احساس بچه‌های مرکز را درک کند. نیازهایشان ‏را می‌دانستم؛ اینکه باید چقدر توجه و محبت به آنها داشت.‏»
‏«زمانی که مربی بودم قانونی تصویب شد تا پرورشگاه‌ها زیر نظر سازمان بهزیستی باشند؛ این ‏ساختمان متعلق به جمعیت هلال‌احمر بود و بچه‌ها باید به موسسات زیر نظر بهزیستی ‏تحویل داده می‌شدند. غم‌انگیزترین روزها بود. دسته‌دسته بچه‌ها از مرکز می‌رفتند. تصور کنید بچه‌هایی ‏که سال‌ها با هم مثل یک خانواده بزرگ شده و زندگی و به هم عادت کرده بودند حالا باید از هم جدا می‌‏شدند. معلولان رفتند، پسران رفتند و تنها گروه کوچکی از دختران ماندند.»
روزها و هفته‌های اول بچه‌ها دلتنگی، گریه و بی‌قراری می‌کردند. شهرام از مدیران ‏بالا دستی‌اش خواست تا به پسربچه‌هایی که سال‌ها با هم زندگی کرده بودند، سربزند تا ‏آنها راحت‌تر بتوانند به خانه جدیدشان عادت کنند. او الان چهل‌وهفت‌ساله است و با کمک هلال‌احمر ‏ازدواج کرده و زندگی تشکیل داده است. از دوستان قدیمی‌اش در شیرخوارگاه سراغ گرفتیم. ‏«چندتایی را می‌دانم که دانشگاه رفته و ازدواج کرده‌اند و زندگی‌ خوبی دارند. اما چند نفری ‏هم سرنوشت خوبی نداشتند و به دلیل نبود حمایت به بیراهه کشیده شدند.»
دیدن این روزهای مجتمع شیرخوارگاه مشهد برایش سخت است و آرزویش احیای مرکز است. «‏کاش زودتر بشود صدای هیاهوی بچه‌ها را اینجا شنید. من چند‌سال دیگر بازنشسته می‌شوم؛ ‏حتما دوباره به اینجا می‌آیم و به بچه‌های بی‌سرپرست خدمت می‌کنم. همین‌طور که الان هم سال‌هاست ‏با هیأت امنای بهزیستی در ارتباط هستم و همیشه دغدغه حمایت از کودکانی مثل دیروز ‏خودم را دارم.»