تاریخ: ۱۴۰۲/۱۰/۴
شهید امدادگر سید محمد رضا عالمی قلعه نو

روایت زندگی

 

سید محمدرضا، فرزند سید ابراهیم عالمی قلعه‌نو، دهم تیر ماه سال 1348 در مشهد متولد شد. از کودکی در خانه با روحیة معنوی و قرآنی بزرگ شد. سال 1355 به مدرسه رفت. همراه پدرش در مراسم روضه‌خوانی و نوحه‌سرایی امام حسین(ع) شرکت می‌کرد. میان دسته‌های سینه‌زنی نوحه می‌خواند.

سال 1357 هرچه منتظر بازگشایی مدرسه بود، خبری نشد. دست در دست پدر، کفن‌پوش به خیابان‌ها می‌رفت. همراه مردم معترض شعار مرگ بر شاه می‌داد.

26 دی ماه 1357، پدر شیرینی و شکلات آورد خانه، محمدرضا و خواهرانش توی کوچه پخش کردند. می‌خندیدند. می‌گفتند: «شاه در رفته!»

معجزه انقلاب اتفاق افتاد. محمدرضای ده ساله می‌رفت بسیج. دوست داشت مثل بزرگترها فعالیت کند. مردم از پایگاه‌های بسیج می رفتند کمک کشاورزها، محصولاتشان را برداشت می‌کردند.

 همراهشان می‌رفت. گندم‌های درو شده را کیسه می‌کرد. مینی‌بوس سوار می‌شد، برمی‌گشت. دست‌های نازکش بریده بود. زخم می‌شد؛ نمی‌گذاشت مادر ببیند. خواهرش شب انگشتانش را با پارچه می‌بست. دردش را تحمل می‌کرد. شیرین بود. کم کم داشت مرد می شد. یک روز سراسیمه رفته بود خانه، خبر داده بود «جنگ شده، عراق حمله هوایی کرده.»

گفته بود می‌رود کمک، سنش به جنگیدن نمی‌خورد، قد و قواره‌اش هم. کمک های مردمی را جمع می‌کردند، می‌بردند پایگاه بسیج محل تحویل می‌دادند. فعال و ورزشکار بود. جودو کار می‌کرد. از باشگاه می‌رفت پایگاه بسیج؛ کمک‌های مردمی را بسته‌بندی می‌کردند. پارچه‌های اهدایی مردم را می‌بردند در خانه‌هایی که چرخ خیاطی داشتند، می‌داد برای رزمنده‌ها لباس بدوزند.

بی بی معصومه، خواهرش از آن روز ها یادش می‌آید:

«بابا این همه ذوق محمدرضا را که می‌دید، کاری به کارش نداشت. گفته بود هرجا می‌خواهی برو!

می‌دانست دنبال کارهای بسیج است. آن شب ولی هر چه منتظر شدیم نیامد.هزار جور فکر و خیال کردیم. آن روزها مد شده بود؛ نوجوان‌های کم سن و سال فرار می‌کردند. می‌رفتند جبهه. نزدیک سحر بود که خودش را از روی در پرت کرد توی حیاط.

بابا آن قدر حرص خورده بود که به این راحتی‌ها آرام نمی‌شد. رفت جلو، شروع کرد برایش خط و نشان کشیدن. سرش را بالا نیاورد محمدرضا.»

سی‌ام شهریور1365 اولین روزی بود که برای شرکت در دوره امداد رفت بیمارستان قائم (عج).45 روز دوره دید و به عنوان امدادگر جمعیت هلال احمر، رفت جبهه. به مادرش گفته بود نصف ثواب جبهه من مال شما باشد، نصفش مال بابا.

مادر گفته بود اگر شهید شدی من چه کار کنم؟! جواب داده بود، همان کاری که بقیه مادران شهدا می‌کنند. این راه، رفتنش با ماست؛ برگشتش با خدا.

روزی که از جبهه برگشت، پدر گوسفند قربانی کرد؛ به کسی نگفته بود آن شب که هراسان و مضطرب از خواب بیدار شد چه نذری کرد.

چند ماه بعد، کولة سفر بست، به مقصد جبهه. پدر که فهمید مانع شد. می‌گفت دیگر نمی‌تواند دوری تنها پسرش را تحمل کند. چند تا پسر دیگرش حتی چند روزه هم نشده بودند، عمرشان به این دنیا نبود. نمی‌خواست این یکی هم...

می‌دانست پدرش خیلی دل‌رحم است. گفت: «بابا می‌دانید اگر حتی یک مجروح با امدادهای من زنده بماند، برگردد، پدر شود؛ فرزند صالحی تربیت کند برای این کشور، چه قدر ثواب دارد!»

هیچ کس نمی‌دانست امدادگر گروه شناسایی بوده؛ فقط برای بی‌بی معصومه تعریف کرده بود که نزدیک بوده بیفتد توی باتلاق، که رفته توی دل دشمن و برگشته. که کم مانده بود با آمبولانس بیفتد توی دره.

فردا صبح زود با علی‌رضا مریمی، پسر همسایه راه افتادند سمت بوکان. همیشه با هم بودند. بچه‌های جبهه بهشان می‌گفتند دو قلو.

پنجاه روز بعد، پیکر پسر همسایه را آوردند. کومله ها شبانه، پادگان امام حسین (ع) بوکان را محاصره کرده بودند، پادگان را آتش زده بودند. پسر عموی محمدرضا در بوکان سرباز بود. پیکر سوخته‌ای را نشانش داده بودند. پیکر سوخته را منتقل کردند مشهد. کسی نتوانست شناسایی‌اش کند. به اسم شهید گمنام در بهشت رضا(ع) دفن شد. یک سال بعد صدایی از رادیو پخش شد. خودش را محمدرضا معرفی کرد. گفت که زنده است و دراسارت. اولین و آخرین پیام بود.

بی بی حجیه یدالهی مادرش، تا هجده سال بعد منتظر ماند. هر روز صبح در خانه را باز می‌گذاشت. دوست نداشت پسرش پشت در، معطل بماند.