تاریخ: ۱۴۰۲/۱۰/۴
شهید امدادگر محمد جواد سلیمانی پاک


روایت زندگی

به روایت مادر، خدیجه حاجی زاده اردکانی:

شب میلاد امام جواد(ع) متولد شد. اسمش را گذاشتیم محمد جواد؛ آذر ماه 1342. بچة درس­‌خوانی بود. در مدرسه همیشه تشویقی می‌گرفت.

ظهر که از مدرسه تعطیل می­‌شد، می­رفت کمک پدرش بنایی. شب می‌رفت دنبال برادر کوچکترش، علی. می‌بردش پارک، می­گرداند.

بزرگ­تر که شد رفت کارخانه­ پتوبافی، توی کارخانه راضی بودند ازش. می­گفتند نمی­گذارد کار روی زمین بماند، داوطلب می­شود. نمی­گفته دیگران هم هستند. به خاطر خوب کار کردنش چند بار تقدیر شد ازش.

مردم انقلاب کردند. شلوغ شده بود. محمد جواد هم می­رفت تظاهرات. می­آمد خانه کلی خاطره تعریف می­کرد برایمان. امام(ره) که گفتند بسیج مردمی راه بیندازید، دیگر خانه نمی­آمد، یا کارخانه بود یا پایگاه بسیج و گشت شب.

جنگ که شد، هول و ولایی تو دل همة جوان­ها بود. آقا علی‌اکبر، پدر محمد جواد هم ولی آتشش تند بود برای جبهه. سه ماه می‌رفت منطقه، دو هفته می­آمد مرخصی. محمد جواد را دیگر نگذاشتم برود آن موقع. خانه بی­مَرد می­ماند. آقا علی اکبر هم پابست جبهه شده بود. این پسر هر چه می­گفت بابا این بار شما بمان، من بروم جبهه‌ها را لااقل ببینم، قبول نمی‌کرد، می­گفت کار بنایی­ام ناتمامه توی جبهه. گفتم دوتایی با هم بروید. محمد جواد رفت هلال احمر ثبت نام کرد، رفتند. مأموریتش که تمام شد آمد، برایش زن گرفتیم. بچه توی راه داشتند که باز رفت هلال احمر برگه مأموریت گرفت، با پدرش راهی کردستان شد.

پدرش، حاج علی اکبر تعریف می‌کرد: « تو منطقه می­دیدم دل­ تنگ می‌شود؛ برای زنش، برای بچة توی راهش. ولی پرانرژی بود. از خانه که راه می‌افتادیم طرف منطقه انگار تمام دنیا را دادند بهش. تا می­رسیدیم می­رفت دنبال کار. اگر مجروح نبود که برساند بیمارستان، می‌رفت سراغ هر کاری که روی زمین مانده بود. آخر شب‌­ها می­آمد بخوابد، کمی حرف می­زدیم. از بچش که می­گفت، لحنش یک جور دیگری می­شد. عاشقانه، باعلاقه ازش حرف می‌زد. می ­پرسید: «پسر باشد اسمش رو چی بذاریم؟!»

دهم اسفند سال 1362 بود آن روز که رفت، دو روز به عید برگشت خانه. نگفت خواب دیده، نگران شده، آمده. گفت عملیات نبوده، اجازه گرفتم چند روز بیایم یک سری بزنم. هفتم عید برگشت جبهه دیگر نیامد. دو هفته بعد خبر دادند در مریوان گرفتار کومله دموکرات شده.

همسرش، اکرم خانم شنیده بود که همرزمانش می­گفتند تدارکات می­برده برای پایگاهی بالای کوه. یکی می‌رود بالا، می­بیند کومله­ها ماشین را محاصره کرده‌اند، شروع کرده­اند تیراندازی. یک تیر می­خورد به شکمش، زیر ماشین پناه می­گیرد. تا آخرین فشنگ مبارزه می‌کند. می‌خواستند سرش را بِبُرند که زنان روستا سر می­رسند. کومله­ها زخمی‌ها را رها می‌کنند، در غار پناه می­گیرند. محمد جواد سوییچ را به زنان روستا می‌دهد. می ­گوید که بیت­ المال است، برسانند سپاه. بدن نیمه جانش را رسانده بودند، بیمارستان مریوان. ولی طاقت نیاورده بود. رفته بود.

روز آخر فروردین آوردندش. در آرامستان خواجه­‌ربیع دفنش کردیم.

پسرش امیر یک ماه بعد دنیا آمد. حسرت پدر شدنش را به دل ما گذاشت. بهش قول داده بودم موهایم را نکشم، چنگ نزنم به صورتم.بعضی­ها قول می‌دهند، می ­زنند زیرش. من نزدم.