قصه زندگیشان عوض شده است؛ غصهای تلخ و گس از مرگ و آوارگی که هر لحظه باید روی شانههای نحیفشان از این اردوگاه به آن اردوگاه حملش کنند.اینجا مرز بنگلادش با میانمار است، اردوگاههای پناهجویان میانماری، حوالی کاکسبازار بنگلادش؛ جایی که به هر چه ربط داشته باشد به زندگی و زیستن ربطی ندارد؛ اینجا قعر دنياست.
عمود تیغه خورشید، زمین اردوگاههای پناهجویان میانماری را بیتاب و ناسازگارتر کرده است. رطوبت بالای ٧٠درجه و هوای تبدار دستبهدست این اضطراب زمین داده تا بچهها بیتاب تر باشند و رنجورتر. قصه روزهایشان در همین ناسازگاری زمین خلاصه میشود؛ با پای برهنه صبح به صبح میدوند دنبال یک لقمه غذا و مدام، زمین داغ و هوای مرطوب به مبارزه میطلبدشان. قصه زندگیشان عوض شده است؛ غصهای تلخ و گس از مرگ و آوارگی که هر لحظه باید روی شانههای نحیفشان از این اردوگاه به آن اردوگاه حملش کنند.اینجا مرز بنگلادش با میانمار است، اردوگاههای پناهجویان میانماری، حوالی کاکسبازار بنگلادش؛ جایی که به هر چه ربط داشته باشد به زندگی و زیستن ربطی ندارد؛ اینجا قعر دنياست.
بخشندگی در اوج نداری
وایخانگ دورترین اردوگاه مرزی است که میشود رفت؛ حدود ٣ساعت از کاکسبازار فاصله دارد. منطقه در دست نظامیهاست و وایخانگ دقیقا بعد از تمام اردوگاههای زنجیروار پناهجویان قرار دارد؛ پشت روستاهای بنگلادشیها و پشت جریان زندگی روزمره مردم. با ارتشیها و نیروهای مستقر در مسیر هماهنگ میکنیم، اجازه ورود به اردوگاه را بدون خودرو میدهند. خورشید عمود تیغ میکشد روی زمین. ۴۰دقیقه پیادهروی آن هم در رطوبت ٧٠درصد و گرمایی که تب ٤٠درجه را از سر گذرانده شرایط سختی را رقم میزند؛ حتی رویمان نمیشود بین آن همه پناهجو قید سخت را به کار ببریم، وقتی همهشان قید زندگی را زدهاند.
غریبه بودنمان بدجور خودنمایی میکند. برخی از بچهها دنبالمان راه میافتند و همراهیمان میکنند تا اردوگاه. بعد از طی مسافتی در پشت یکی از پیچها میرسیم به اردوگاه آوارگان میانماری در وایخانگ. جایی که زندگی تعریفی متفاوت و عجیب دارد؛ دشتی بزرگ سرتاسر پوشیده از خانههای نایلونی با رنگی متمایل به سیاه و استوار بر چوب بامبو. بنگلادشیها سالهاست زمینهای برنجشان را بخشیدهاند به آوارههای روهینگیایی تا سرپناهی برای خودشان بسازند. از سالهای قبل که این نسلکُشیها شروع شده، تعدادی از مرز رد شده و در بنگلادش اسکان گرفتهاند. چه دستان سخاوتمندی دارند این بنگلادشیها؛ کل کشورشان اندازه خراسان جنوبی است و جمعیتشان دو برابر ایرانیها؛ با اینکه بسیاری از روستاهای مرزنشین در بنگلادش وضع معاش درست و حسابی ندارند و حضور این حجم آواره زندگیشان را پر فراز و نشیب کرده اما باز هم صبورند و مهربان. از بیطاقتی و ناسازگاری با آنچه خلاف میل است، فقط بوقزدن را یاد گرفتهاند که آن هم برمیگردد به زمانی که انگلیسیها در آسیا، برو بیایی داشتند و بومیها هم قرار گذاشتند وقتی انگلیسیها را میبینند به نشانه اعتراض بوق بزنند؛ حالا این خصلت مانده با این مردم و شده بخشی از زندگیشان.
حتی هوا برای تنفس نیست!
آسمان صاف است و آفتابی و رنگ میپاشد بر سر زمینی که جایی برای زیستن ندارد اما رنگی بر چهره کودکان نیمهبرهنه رها در اردوگاه نیست. بعضی از بچهها از فرط خستگی و گرما به آبهای آلوده پناه بردهاند. بعضیها فقط پارچهای دور کمرشان بستهاند و همهشان با پای برهنه میپَرند وسطِ نگاه مبهوت ما، آن هم با نگاههایی تَلخ و پُر ازسوال؛ کسی جرأت ندارد از این فرزندان قوم بیسرزمین حال ِکودکیشان را بپرسد. تــَنهای سوخته و تکیده جای سوال نمیگذارد حتی به اجبار هم نمیشود مجبورشان کرد که لبخند بزنند. روحشان ردِّ خستگی دارد. بزرگترها دستهدسته چوب و بامبو میبرند تا سقفی را برپا کنند. میخواهند خو بگیرند به این سبک و سیاق اما انگار نمیشود. سازمان پزشکان بدون مرز چادر بزرگی برپا کرده که اصل و اساسش همان چوبهای بامبو است؛ اما با نایلونهای سپید. نیمکتهای چوبی را هم ردیف کردهاند برای نشستن بیمارها. تعداد زیادی از بیماران زنها و کودکان هستند. در میانشان میشود چند زن باردار را هم شناسایی کرد که رمق از جانشان رفته و اصلا نمیدانند آن موجودی که در وجودشان زندگی میکند، حالش چطور است؟ خانم دکتر آساکا، مدیر ژاپنی این مجموعه میگوید: «روزانه صد بیمار سرپایی در این درمانگاه خدمات سلامت اولیه دریافت میکنند که اغلب با عفونتهای دستگاه تنفس و دستگاه گوارش به درمانگاه میآیند. موارد بسیاری از سرخک در اردوگاه مشاهده شده است. کودکان اینجا اسهال خونی دارند و تنگی نفس بیداد میکند.»
دردی که دوا ندارد
ارتفاع زمین تا حَدِ آسمان ِپناهگاهها به ٢متر هم نمیرسد. نه سهمی از روشنایی و نور و زندگی در این سرپناهها وجود دارد و نه سهمی برای تنفس در این هوا. چه دلت بخواهد چه نخواهد جبر حکم میکند، نفس اولین چیزی باشد که به شماره بیفتد. نظم خاصی در برپایی چادرها رعایت شده؛ هر ٥٠ تا ٦٠ چادر با الفبای انگلیسی شمارهگذاری شدهاند. همه چسبیده به هم و پشت سر هم؛ فقط مسیری باریک برای عبور و مرور فراهم است که روزنه ورودی چادرها در آن قرار گرفته. از برخی چادرها بچهای نیمهعریان و درمانده زل میزند در چشمانت. بوی تعفن و فاضلاب پیچیده در اردوگاه، انگار صبح به صبح مرگ را تقسیم میکنند بین آوارهها و سهم هر خانواده را روی سرش آوار میکنند. «دال» میشویم و سَرَک میکشیم داخل این قفسهای سیاه. هوای آنچه سرپناه مینامند، آنقدر نفسگیر است که معذبت میکند از حضور. زمان متوقف میشود و تو نمیدانی باید چه بگویی به این آدمهایی که زل زدهاند در چشمانت و هیچ نشانهای از زندگی در چشمانشان نیست؟ چه آرزویی بکنی؟ کدام خواستهشان را برآورده کنی؟ کدام را میتوانی برآورده کنی اصلا؟ آنقدر هوا برای رهایی خودش را به نایلونهای سیاه زده که بوی خفگی و احتضارش را میشود احساس کرد.
لبهایی که از درد به هم دوخته شدند
سیزده چهارده ساله است با چشمان درشت و براق. با همه غمی که سهم زیادی از چهرهاش را تصاحب کرده، باز هم میشود خطوط زیبایی و جذابیت را در صورتش پیدا کرد. خودش تمایل دارد با ما صحبت کند. بغض دارد، اشک دارد، یک سینه حرف نگفته دارد. میگوید: «فرار میکردیم که پدرم را از پشت با ساطور زدند، افتاد زمین؛ من آنقدر قوی نبودم که بتوانم برایش کاری کنم. ١٠روز در راه بودیم. خیلی سختی کشیدیم. حالا با مادرم و برادرهایم اینجایم. من هر روز و هر ساعتی که میگذرد به این فکر میکنم كه چرا من هم مثل پدرم نمردم.»
دکتر شریفی، مسئول دفتر پشتیبانی هلالاحمر در بنگلاش پا به پای ما میآید و اردوگاهها را بررسی میکند. میگوید: «حرفنزدن و سکوت و به قول ما زانوی غم بغلکردن شدیدترین واکنش آدمها بعد از گذر از یک بحران عمیق است. آدمهایی که در معرض خشونت عریان و آشکار بودهاند. صحنههایی تلخ دیدهاند و تا مدتها زبانشان بند میآید. این یعنی جامعه میرود به سمت یک مرگ تدریجی.» درست میگوید؛ دخترها و زنانها اینجا اصلا حرف نمیزنند، ترجیح میدهند که همه غصههایشان را بریزند ته نگاه و با چشمانی خسته، فقط نگاهت کنند. خیلی از زنها و دخترها در معرض تجاوز جنسی قرار گرفتهاند و خیلیها از گفتنش شرم دارند. فقط وقتی از آنها سوال میشود در اینباره سر تأیید تکان میدهند و باز خیره نگاهت میکنند.
ارتشی مهربان در برابر ارتشی سنگدل
با همه بیمهری زمین، هنوز دلهایشان با هم مهربان است. هوای هم را دارند. با هم دعوا نمیکنند. صدای ماشین غذا که میآید میدوند و صف میکشند. تلخی و بیمهری که از اشقیا دیدهاند، دلهایشان را با هم نرم کرده. همه با هم از وسط آتش رها شدهاند و هر کسی سعی میکند مرحمی برای آن یکی باشد. شرمت میشود از این همه احساس؛ وقتی با فوران درد، چتر میگیرند بالای سرت تا از گزند آفتاب دورت کنند.
در اردوگاههای آوارگان جلسات روزانهای با حضور نماینده سازمانها و نهادهای کمکرسان و با مدیریت بنگلادش برگزار میشود. در اردوگاه وایخانگ، سرهنگ جوانی ریاست جلسه هماهنگی اردوگاه را برعهده دارد؛ مودب و دقیق از سازمانها گزارش میگیرد و برای بهبود فعالیتها هماهنگیهای لازم را فراهم میکند. با وجود سن کم، تسلط خوبی بر اوضاع دارد و پرسشهای تخصصی و فنی مطرح میکند. همه نظامیهایی که با او کار میکنند، بسیار جوانند.
علیرضا آقایی، یکی دیگر از ارزیابهای هلالاحمر، همراه ماست. با توجه به سابقه حضور در بنگلادش و هند و پاکستان، اطلاعات خوبی از بحرانهای بزرگ در این کشورها دارد و از مردم و خلقیاتشان میداند. او میگوید: «مدیریت بحران در بنگلادش بر عهده ارتش است و در این عملیات ارتش علاوه بر تأمین نظم و امنیت اردوگاهها در کار توزیع و عملیات سنگین لجستیک بشردوستانه نیز کمک میکند. برخلاف تصوری که مردم از ارتش دارند، ارتش این کشور بسیار رئوفانه و مهربان با آوارگان برخورد میکند؛ این در نوع خودش بینظیر است.»
محلیها میگویند وقتی تعداد پناهجویان زیاد شد و دولت بنگلادش برای مدیریت منطقه نظامیها را وارد اردوگاهها کرد، خیلی از پناهجویان با سابقه بدی که از ارتش میانمار داشتند، خیال کردند که ارتش بنگلادش آمده تا آنها را بکشد و از کشور بیرون کند. برای همین مردم آواره وقتی ارتش را ميدیدند، فرار میکردند و از مواجهشدن با آنها وحشت داشتند.
کمکها خیلی کم است
در بعضی اردوگاهها مثل حکیم پارا، ماناگونا و کوتاپلنگ سازمانها و خیریههای بسیاری آمدند در دل ماجرا. جمعیتهای ملی استرالیا، کانادا، فنلاند، کویت، ترکیه، قطر، بحرین و ایران کمکهایی را فرستادهاند و در منطقه فعالند؛ خوراک اصلی مردم برنج، دال عدس، شکر و روغن است. سازمانهای بینالمللی مواد خام غذایی را به آنها میرسانند؛ اما برای پخت، نیاز به انرژی وجود دارد که در دسترس نیست. سوزاندن درخت هم ممنوع است. برخی از آنها موکتهای کف سرپناهها را برای پخت غذا آتش میزنند. یک چشمه دستشویی برای هر ۱۰خانوار در نظر گرفته شده که با این حجم جمعیت و فشردگی فقط بوی فاضلاب و پسماند نظرت را جلب میکند.
هر چه بیشتر میگردیم، بیشتر گم میشویم. استمدادها مثل سوزنی است که رها میشود در انبار کاه و هر روز هزاران آواره برای لقمهای غذا از یک اردوگاه به اردوگاهی دیگر سرگردانند. انگار که هنوز خیلی از مردم دنیا نمیدانند که کودکان میانماری جان میکنند تا زنده بمانند انگار کسی از قصه آوارگان آخر دنیا خبر ندارد.
ادامه دارد...