خاطرات تلخ وشیرین بهجت افراز،رئیس سابق اداره اسرا ومفقودین از دوران جنگ تحمیلی
خانم افراز لطفا خودتان را بیشتر برایمان معرفی بفرمایید:
من بهجت افراز متولد ۱۳۱۲ در شهرستان جهرم در یک خانواده متدین متولد شدم. در ۴سالگی به مکتبخانه رفتم وقرآن را فراگرفتم و در ۶سالگی خواندن قرآن را به پایان رساندم. پس از آن در تنها دبستان شهر جهرم ثبت نام کردم و تا ششم ابتدایی را در هم آن دبستان و درمیان دختران و پسران آن مدرسه نفر اول شدم. در آن زمان در شهر ما دبیرستانی نبود تا ادامه تحصیل دهم این بود که در خانه به امورات منزل می رسیدم و کمک دست مادرم در کارهای روزانه بودم. در شهر ما دبیر آموزش و پرورش کم بود این شد که مسوول آموزش و پرورش گفته بود نفر اول مدرسه می تواند بیاید و به دانش آموزان دیگر تدریس کند. در حالی که من ۱۲سال بیشتر نداشتم در آن مدرسه شروع به تدریس کردم و بسیار هم موفق بودم. با وجودی که شاگردانم پسر بودند و اختلاف سنی من با آنها ۳-۴ بیشتر نبود اما بسیار مودب بودند و من به خوبی کلاس را اداره می کردم. آموزش و پرورش هم ماهی ۱۸ تومان هم به من حقوق می داد. تدریس من ۳-۴سالی طول کشید تا به سن قانونی ۱۸سال برای استخدام مناسب شد. آموزش و پرورش قرار بود ۴ معلم استخدام نماید. تعداد داوطلبان ۱۹ نفر بود که از شیراز آمده بودند و تحصیلاتشان از من بیشتر بود. کنکوری برگزار کردند و من رتبه اول را بدست آوردم و استخدام شدم. یعنی با مدرک ششم ابتدایی معلم ششم ابتدایی هم شدم. معلم موفقی هم بودم. با وجودی که امتحانات نهایی برگزار می شد و سوالات و بازرسین از شهر شیراز می آمدند، صددرصد قبولی شاگردانم را داشتم. از طرفی دلم نمی خواست در درس خواندن درجا بزنم این شد که کتابهای کلاس هفتم و هشتم و نهم را خریداری کردم و در خانه می خواندم. و توانستم در آزمون نهم شرکت کنم. معلمی بود که خودش تا کلاس نهم تحصیل کرده بود به خانه ما می آمد و شبها به من و خواهرم درس می داد. یعنی هم درس می خواندم و هم درس می دادم. اول خرداد هرسال هم به شیراز می رفتیم و درکلاس ها شرکت می کردیم و در شهریور امتحان کلاس نهم را دادم و یکباره از کلاس ششم ابتدایی به کلاس نهم جهش پیدا کردم. خواهرم هم همینطور. چون من معلم بودم می توانستم در دانشسرای مقدماتی مخصوص تربیت معلم شرکت کنم. کتابهای آن دوره را هم خریداری کردم وباز هم معلم ها می آمدند و در منزل به ما درس می دادند و ما بازهم به شیراز می رفتیم و امتحان می دادیم. بنابراین دوسال دوره مقدماتی تربیت معلم را هم طی کردم و با معدل خیلی خوبی قبول شدم و به عنوان اولین دختر دیپلم جهرم شناخته شدم. با آن سن کم مدتی مدیر مدرسه ای شدم که ششصد دانش آموز داشت.
آن زمان چند ساله بودید؟
۲۱-۲۲ ساله بودم.
بعد چه اتفاقی افتاد؟
من مدیر مدرسه ای شدم که معلم خودم هم در آنجا تدریس می کرد و شاگردانی هم که من معلمشان بودم و کلاس نهم را گرفته بودند حالا به استخدام آموزش و پرورش درآمده بودند و معلم مدرسه ام بودند.
از اینکه معلم خودتان و شاگردانتان در یک مدرسه جمع بودید چه حسی داشتید؟
حس خوبی بود اما در کنار آن من می دانستم چطور با معلم خودم با احترام رفتار کنم و با شاگردانم که حالا در آن مدرسه بودند چگونه رفتار نمایم. زمانی که معلم من وارد دفتر مدرسه می شد من از پشت میزم بلند می شدم به او سلام می کردم و تکریمش می نمودم. ۹ سال به همین منوال گذشت بعد به شیراز منتقل شدم.
در شیراز چه اتفاقی افتاد؟
هشت سال هم در شیراز معلم بودم بودم و پس از آن معاون یک دبستان شدم تا اینکه سال ۱۳۴۶ به تهران آمدیم. در تهران هم پذیرش معلمی و معاونی را داشتم اما دوست داشتم حالا که به تهران آمده ایم درسم را ادامه بدهم. این شد که درسال ۱۳۵۰ در کنکور شرکت کردم و در ۴ دانشگاه پذیرفته شدم و در رشته زبان عربی دانشگاه علامه طباطبایی فعلی که آن زمان دانشگاه ترجمه نام داشت در رتبه اول پذیرفته شدم. صبح ها دانشگاه می رفتم و بعدازظهرها هم تدریس داشتم که لیسانسم را درسال ۱۳۵۴ گرفتم.
از روزهای انقلاب برایمان بگویید؟
من به همراه همسرم در تمام لحظات انقلاب حضور و شرکت داشتیم. ایشان هم فرد مومن و متقی و فرد عاشق امام و انقلاب بودند. زمانی که من تدرس داشتم به مدرسه رفاه هم رفت و آمد داشتم. خواهرم مدیر مدرسه رفاه بود و خودم هم در آن مدرسه تدریس داشتم. خواهر کوچکترم دانشجوی پزشکی دانشگاه تهران با رتبه اول بود. او در ۱۶سالگی وارد دانشگاه شده بود. زمانی که درسال ۱۳۵۳ فارغ التحصیل شد روزنامه ها به عنوان جوانترین پزشک ایران با او مصاحبه کرده بودند.
مدرسه رفاه زیرپوشش مدرسه، مرکز مبارزه علیه شاه بود. ضمن اینکه دختران بسیاری از مبارزان هم در آن مدرسه تحصیل می کردند. حضور آیت الله دکتربهشتی، آقای رجایی، آیت الله باهنر، آیت الله رفسنجانی همگی مدیریت مردانه مدرسه را برعهده داشتند. ما هم در تمام تظاهراتها به همراه همسرم شرکت داشتیم. شهید رجایی که دستگیر شد دوخواهرم چون با شهید رجایی ارتباط نزدیکی داشتند آنها هم تحت تعقیب بودند که در اواخر سال ۱۳۵۳ از ایران خارج شدند. خواهرم محبوبه که پزشک بود سازمان بهداشت جهانی از او دعوت کرد که بورسیه لندن شود که متاسفانه منافقین او را در آنجا پیدا کنند و۸ماه بعد وی را شهید کردند و خواهر دیگرم را هم در پاریس با سم به شهادت رساندند.
خاطره ای هم از دیدار حضرت امام(ره) دارید؟
زمانی که حضرت امام به ایران تشریف آوردند و قرار شد برای سخنرانی به مدرسه رفاه بیایند به ما دعوتنامه ای دادند. روز ۱۲ بهمن قرار شد ما به میدان عشرت آباد (سپاه) برویم و از آنجا با اتوبوس به محل سخنرانی حضرت امام در بهشت زهرا(س) برویم. من وهمسرم صبح زود سوار اتوبوس شدیم و به محل رسیدیم. اطراف را نرده کشیده بودند و دو چادر را برای بازرسی بدنی خواهران و برادران اختصاص داده بودند. پس از بازدید بدنی به سمت جایگاه سخنرانی حضرت امام رفتیم و درست مقابل جایگاه حضرت امام و درچند قدمی ایشان جایمان دادند. واقعا دیدار امام لذتبخش بود. سیل جمعیت مانند رودخانه عظیمی در جریان بود. هرکس گلدان گلی کوچک هم داشت آن را بیرون آورده بود و در خیابان گذاشته بود.
یک بار دیگر هم از مدرسه رفاه با ما تماس گرفتند و گفتند حضرت امام(ره) در نمازخانه مدرسه علوی سخنرانی دارند. حضرت امام آمدند و ما با فاصله کمی از ایشان نشسته بودیم و سخنرانی ایشان را به گوش جان می شنیدیم.
از دیدار با ایشان چه حسی پیدا می کردید؟
می توانم بگویم واقعا متوجه نمی شدیم چه حسی داریم. ایشان شخصیت بسیار گیرایی داشتند که آدمی را مجذوب می کرد. حضرت امام(ره) به معنی واقعی کلمه امام بودند. ایشان شخصیتی ممتاز در عالم انسانیت بودند.
از دوران تدریس تان بگویید؟
ما آن زمان در کرج ساکن بودیم. زمانی که انقلاب شد از سوی آموزش و پرورش از ما خواستند که کار اجرایی انجام دهیم. بعد درمهرشهر کرج محوطه وسیعی بود که متعلق به شمس پهلوی بود. دو ساختمان در آن ساخته بودند و بدون هیچ حفاظ و دیواری. افرادی هم که در آن منطقه ساکن بودند خانه هایشان به سبک ویلاهای اروپایی دیواری نداشت و نرده کشی شده بودند. مدرسه هم نرده و دیواری نداشت. من مدرسه را ندیده بودم اما قبول کردم که کارم را شروع کنم. مجتمعی بود با چهار مدرسه که دو مدرسه ابتدایی دخترانه و پسرانه و یک مدرسه راهنمایی و دبیرستان که دختر و پسر مختلط در کلاسها شرکت می کردند. مدیرمدرسه هم یک خانم بهایی بود.
۲۲فروردین ۱۳۵۸ بود که من به آن مدرسه رفتم. آستین همت را بالا زدیم که کاستی ها را جبران نماییم. دفتر مدرسه حتی صندلی نداشت که من با هزینه شخصی تعدادی میزو صندلی خریداری کردم. معلمین همه بی حجاب بودند و اکثرا همسران امرای ارتش و از ساواک بودند.
از دوران جنگ هم برایمان بفرمایید:
با شروع جنگ مدرسه ما مرکز کمک رسانی به جبهه شده بود. اولیای مدرسه از طبقه مرفه بودند من از آنها می خواستم که هرچه توان دارند برای کمک رسانی به جبهه بیاورند. مربا می پختیم، شربت درست می کردیم… مقداری کاموا هم خریداری کردیم و از مادران دانش آموزان خواستیم تا دستکش، شال، کلاه و جوراب برای جبهه ببافند. وقتی هم که تعداد هدایا زیاد می شد با ستاد کمک رسانی به جبهه ها تماس می گرفتیم تا وسایل را به جبهه ها اعزام کنند. در سال۱۳۶۱ که من بازنشسته شدم ۶۵هزارتومان برای کمک به جبهه در حساب مدرسه بود که به مدیر بعدی تحویل دادم.
پس از بازنشستگی چه کردید؟
از طرف سفیر ایران در دهلی نو با من تماس گرفتند و گفتند یک سری کارهای محرمانه هست که باید انجام شود و نیاز به یک فرد معتمدی بود که این کارها را انجام دهد شما به همراه همسر و فرزندانتان به اینجا بیایید. من یک سال به طور افتخاری و بدون حقوق در آنجا مشغول به فعالیت شدم. آنجا مدرسه ایرانی وجود نداشت و برای اینکه فرزندانم از تحصیل محروم نشوند به ایران برگشتیم. وقتی به ایران آمدم یک روز در دفتر آقای وحید دستجردی که ایشان آن زمان رییس جمعیت هلال احمر بودند بودیم که آقایی آنجا بود. آقای دکتر وحید روکردند به آن آقا و گفتند خانم افراز همان کسی است که شما به دنبالش بودید. من پرسیدم موضوع چیست؟ گفتند کار اسرا و مفقودین جنگ برعهده صلیب سرخ و جمعیت هلال احمر است. و این کارها برعهده آقای صدر (پسر امام موسی صدر) هست که ایشان هم نیاز به همکاری خانمی باتجربه دارد که کار اطلاع رسانی به خانواده اسرا و مفقودین را انجام دهد. گفتم آقای صدر الان آخرین روزهای ماه رمضان است صبر کنید ماه رمضان تمام شود تا من بتوانم کارم را شروع کنم. آقای صدر خیلی استقبال کردند و آمدن من آنجا همانا و ۱۸سال من در این کار مشغول به خدمت شدم.
لطفا درباره مسئولیتتان در حوزه مفقودین و اسرا بیشتر توضیح بدهید؟
در جبهه اگر کسی مفقود می شد خانواده او گواهی از نیروی اعزام کننده می آورد که فرزند ما مفقود شده ما هم فرم هایی داشتیم که خانواده باید آن را پر می کرد. بعد آن را به انگلیسی ترجمه می شد و آن را برای صلیب سرخ می فرستادیم. همانطور که می دانید درهر جنگی صلیب سرخ در پایتخت هر کشوری دفتری دایر می کند. بنابراین صلیب سرخ بین الملل در تهران هم دفتر داشت. ما این نامه ها را برای آنها می فرستادیم و آنها هم آن را به ژنو می فرستادند. آنها در بغداد هم دفتر داشتند آنها هم نامه ها را به پیگیری می کردند که این فرد در کجای عراق هست. اگر صدام اجازه می داد که بروند بازدید کنند می رفتند بازدید می کردند نام او را ثبت می کردند. یک شماره اسارت به آنها می دادند آنها هم به خانواده هایشان نامه می نوشتند و دو کارت اسارت پر می کردند و دوباره این نامه ها به ژنو و از آنجا به صلیب سرخ تهران و آنها هم به دست ما می رساندند و ما هم به خانواده هایشان اطلاع می دادیم که فرزندتان مفقود نیست بلکه اسیر است و زنده است و این همه نامه ای که برای شما فرستاده.
در این مدت خاطرتان هست چند نامه به دست شما رسید؟
بله ما ۶۰۰۰۰۰۰ نامه در مدت ۱۰ سال اسارت دریافت و مبادله کردیم.
وقتی نامه ها به دست شما می رسید چه حسی داشتید؟
وقتی عکس ها و نامه ها و خبر اسارت فرزندان کشورمان می آمد حس بسیار خوبی داشتیم. به خانواده ها خبر می دادیم آنها بسیار خوشحال می شدند و خدا را شکر می کردند و گاها در همان اطاق کار ما به سجده می افتادند و خدا را شکر می کردند. ما در این مدت اشک ها، شیون ها، لبخندها، صبرها و آرامش های بسیاری دیدیم و تجربه کردیم.
لطفا در این خصوص خاطراتی را هم برایمان بازگو بفرمایید؟
در جنگ افرادی شهید اعلام شده بودند و خانواده هایشان مجلس ختم هم گرفته بودند و سنگ مزاری نمادین هم برای آنها تهیه کرده بودند. زمانی که لیست اسرا که از عراق می آمد می دیدیم که اسم ایشان هم جزو اسرا هست به خانواده ها خبر می دادیم و به آنها تبریک می گفتیم که فرزندتان یا همسرتان اسیر هستند. این صحنه ها بسیار شادی آفرین بودند. خانواده هایی هم بودند که فرزند کوچک داشتند و بهانه پدر را می گرفتند. یک روزخانمی آمد که دست دختر سه ساله ای را گرفته بود و می گفت چند روزپیش خواب همسرم را دیدم و صبح برای دخترم تعریف کردم. صبح او را به مهد کودک بردم. شب دخترم آمد و گفت می خواهم امشب کنار شما بخوابم. وقتی علتش را پرسیدم گفت: وقتی امشب پدرم به خواب شما می آید من هم او را ببینم!!! گفتم اشکالی ندارد. نگاه کردم دیدم چیرهای کوچکی در جیب لباسش است. گفتم اینها چیست؟ گفت: امروز که مهدکودک رفتم شکلات دادند من آنها را نخوردم تا امشب که بابا را در خواب دیدم اینها را به او بدهم.
چطور شد که به فکر چاپ کتاب افتادید؟
چندسال پیش مرکز اسناد انقلاب اسلامی از من خواست تا با بیان خاطراتم، آن را در کتابی با عنوان “ام الاسرا” رساند و کتاب “چشم تر” هم از سوی معاونت دفتر پیام آزادگان به چاپ رسید.
لقب ام الاسرا توسط چه کسی به شما داده شد؟
حاج آقا ابوترابی وقتی شنیدند که یک خانم مسوولیت کارهای اسرا و مفقودین را انجام می دهد لقب ام الاسرا را به بنده دادند. البته پس از آن تعداد کارمندان زن هم افزایش یافته بود که از خانواده شهدا و اسرا و مفقودین انتخاب شده بودند که انتخاب آنها هم برعهده من بود. ۶۰ نفر در تهران و ۳۰۰ نفر در شهرستانها در امر رسیدگی به امور اسرا فعالیت داشتند.
چه چیزهایی از سوی خانواده ها برای اسرا توسط شما ارسال می شد؟
نامه، کارت پستال، عکس و عینک که توسط پزشک کشور عراق تعیین شماره می شد و خانواده ها آن را تهیه و ارسال می کردیم.
متقابلا اسرا غالبا چه چیزهایی برای خانواده هایشان می فرستادند؟
نامه و عکس و گاها کارهای دستی که توسط اسرا ساخته می شد مثلا با هسته های خرما تسبیح می ساختند و یا اگر تکه کارتنی فراهم می کردند روی آن نقاشی می کردند و یا تکه های پارچه که روی آن را گلدوزی می کردند و برای خانواده هایشان می فرستادند.
آیا هنوز هم بچه های آزاده با شما ارتباط دارید؟
بله گاها به من سر می زنند و ارتباط داریم الان هم اگر کاری از من ساخته باشد برایشان مادرانه انجام می دهم و دوستشان دارم.
در مدتی که مسوولیت خدمات رسانی به اسرا را انجام می دادید چقدر رضایت دارید؟
الحمدالله که توفیق الهی حاصل شد و توانستم در خدمت آزادگان باشم. در مدت خدمتم روزی بوده که شاید نزدیک به چندین هزار مراجعه کننده داشته ایم. روزی می شد که چایی که جلوی ما می گذاشتند چندین بار سرد و عوض می شد و ما حتی فرصت نوشیدن آن را نداشتیم.
از مسوولان نظام چه انتظاراتی دارید؟
انتظار دارم که مبارزین قبل از انقلاب و مریدان حضرت امام(ره) را فراموش نکنند. یک عده که نه زمان انقلاب و نه در زمان جنگ بودند و حالا مدعی و طللبکار از انقلاب و نظام هستند نباید به آنها بال وپر بدهند. اختلافات میان مسئولان به انقلاب و به خون شهدا لطمه می زند.
به عنوان آخرین سوال، شما چه توصیه ای به زنان جامعه مان دارید؟
توصیه ام به زنان جامعه ام این است که بی اعتنا به حجابشان نباشند. قریب به اتفاق شهدا در وصیتنامه هایشان زنان جامعه، همسران و دخترانشان را به حفظ حجاب سفارش کرده اند.
ما نیز در پایان برای این مادر بزرگوار و پرتلاش آرزوی سلامتی و توفیق الهی داریم.