روایت زندگی
من سید مجتبی هستم. فرزند سید محمود هروی و فاطمه رحمانی خیرآبادی. متولد سوم مرداد ماه 1349 در مشهد. از بچگی شلوغ و شوخ طبع بودم. سر به سر همه میگذاشتم در خانه، در مدرسه. کلاس دوم بودم که انقلاب اسلامی پیروز شد. بسیج که شکل گرفت، عضو پایگاه شهید هاشمینژاد شدم. خط خوشی داشتم. پلاکارد مینوشتم. کمکم پارچهنویسی مسجد و پایگاه بسیج را هم به من سپردند. در مدرسه از شاگرد معمولیها بودم. درسم را میخواندم. کلاس قرآن میرفتم. مسجد رفتن و حرمهای شب جمعهام ترک نمیشد. پدرم روحانی بود. امام جماعت و سخنران مسجد شمس الشموس. همه جا همراهش بودم. پای ثابت سخنرانیها و جلسات دعا و مراسم عزاداری محرم و صفر.
خبر شروع جنگ که همه جا پیچید، ده ساله بودم. سال59. کلاس چهارم بودم.
نه سنم به جبهه قد میداد، نه قد و قوارهام. توی محلهها راه میافتادیم کمکهای مردمی جمع میکردیم برای جبههها. برادر بزرگترم برای گذراندن خدمت سربازی رفت جبهه. هر سه ماه میآمد مرخصی. خبرهای رنگ وارنگ میآورد با خودش. از شجاعت و بیباکی بسیجیها میگفت. از این که هیچ بیمی از به کام خطر رفتن ندارند. از اسیر گرفتنهایشان، از پیروزیها. از حال و هوای معنوی جبههها که در هیچ کجا نظیرش را ندیده بود.
فقط مادر میدانست که چه قدر بیتاب رفتنم. پانزده ساله بودم. پشت لبم را سیاه کردم تا مسئولین فکر کنند سبیل دارم. با هزار درد سر و ترفند اسمم را در لیست اعزامیهای منطقه ثبت کردم. پدرم میگفت الان باید درس بخوانی. قول دادم همان جا بخوانم. کتابهایم را زدم زیر بغل. چهار ماه رفتم کردستان. امدادگر بودم.
حال و هوای جبهه قابل توصیف نیست. دانشگاه بود. دانشگاه انسانسازی. مراهم بزرگ کرد. رشد داد. دیگر آن نوجوان پانزده ساله کم تجربه نبودم. خیلی چیزها یاد گرفتم. از منطقه میآمدم، انگار گمشدهای داشتم. تا برنمیگشتم آرام نمیگرفتم. از اردیبهشت 66، شش ماه در جبهة غرب منطقة بانه بودم. برنامههایم در جبهه خیلی منظمتر از وقتی بود که در شهر بودم. روزها به درسهایم میرسیدم. شبها بعد نماز جماعت، برنامه نیایش و دعا داشتیم. وقتی هم پیدا میکردیم برای شوخی و خنده. خاطرهگویی و درد دل.
خیلی چیزها از کار امداد یاد گرفتم. شده بودم یک پرستار حرفهای. آبان ماه آمدم مشهد. چند روز بیشتر نماندم. دهم آبان جمعی بهداری لشکر 5 نصر مأمور شدم، جزیره مجنون.
آنجا هم جلسات قرآنمان به راه بود. معروف شده بودم به بلبل خوش صدا. از من میخواستند برایشان با صوت قرآن بخوانم. میگفتند سوزناک میخوانی؛ محفلمان حال و هوای دیگری پیدا میکند.
یک ماه جزیره مجنون بودم. در نامهای از پدر و مادرم حلالیت طلبیدم. بار آخری فقط از مادرم خداحافظی کردم. همان طور که کباب تابهایها را لای نان میگذاشت برای ناهارم، گفت: «برو از آقاجان هم خداحافظی کن».
ترسیدم آقاجان از رفتنم ناراحت شود. لقمه را از مادر گرفتم و بدو رفتم بیرون از خانه. توی جبهه، زخم رزمندهای را میبستم که ترکش خمپارهای آمد و توفیق دیگری نصیبم شد. جسمم را در گلزار بهشت رضا(ع) به خاک سپردند.