روایت زندگی
به روایت خانم عفت مزینانی، مادر شهید
چهاردهم شهریور سال 1349 در تهران به دنیا آمد. اسم شناسنامه را پدرش بابک گذاشت. من اما محمد دوست داشتم. بردم دادم روحانی محل در گوشش اذان گفت، دعایی خواند و اسم محمد را توی گوشش گفت. از سه سالگی زیر دست پدرخوانده بزرگ شد. پدرش نبود ولی رفتار خوبی با او داشت. همان قدر که به بچههای دیگرمان سید حسن و مریم محبت میکرد، به بابک هم محبت داشت.
از کودکی کنجکاو و بازیگوش بود. سرش را کرده بود توی مشما. خودش را که رساند صورتش کبود شده بود. دعوایش کردم. گفت: «ببخشید مادر، آزمایش میکردم. میخواستم بدانم هوای توی مشما کی تمام میشه.»
شیطنتهای پسرانهاش تمامی نداشت، تا به سن مدرسه رسید. کلاس دوم بود که انقلاب شد. پدرخواندهاش می گفت: «پسرم از مدرسه یکراست بیا خانه؛ مادر نگران میشود. همگی با هم میرویم تظاهرات.» گوشش بدهکار نبود. میدوید میرفت قاطی مردم شعار میداد. خاکیپاکی و خسته میآمد خانه. میگفتم: «مگر بابا نگفت همه با هم میرویم.» بغض میکرد، میگفت: «مامان، من رفتم جمعیت یک نفر بیشتر شد. ببخشید ولی باید میرفتم، لازم بود.»
تازه راهنمایی درس میخواند که رفت برای خودش کار پیدا کرد. جوشکاری. بچهسال بود هنوز، نگران شدیم. هر چه کردیم منصرفش کنیم، نشد. میگفت: «میخواهم کار کنم؛ نمیخواهم سربار باشم.»
جنگ که شد، مدام میگفت: «کاش بزرگتر بودم، میرفتم جبهه.»
میخندیدم. میگفتم: «تو با این قد و قواره؟! مگه کاری هم از تو ساخته است!»
میگفت: «اول چند تا از نیروهای بعثی را میکشم؛ بعداً شهید میشوم. مطمئن باشید.»
سنش کم بود، قبولش نمیکردند. شناسنامهاش را هم دستکاری کرده بود. یک سال سنش را زیاد کرده بود؛ باز هم قبولش نکرده بودند. آمد گفت: «مادر! شما که این قدر دعا و قرآن میخوانی برایم یک نذری کن!»
یک ختم قرآن نذر کردم. شروع کردم. نمیدانم جزء چند را میخواندم. آمد گفت: «مادر، مژده بده! برگه رضایت نامه گرفتم» روی زمین بند نبود از خوشحالی.
سه ماه رفت آموزش. از طرف هلال احمر اعزام شد. از آموزشی که برگشته بود، یکراست رفته بود حرم امام رضا(ع). دیدار روی امام را خواسته بود. رضایت قلبی من از خودش و شهادت. رفت. با دل قُرص رفت.
ماه رمضان بود. در خانه جلسه قرآن داشتم. خانم همسایه آمد گفت: «از بابک چه خبر؟» فهمیدم خبری شده. تحمل کردم ولی، داشتم امتحان میدادم. امتحان الهی.
خبر شهادت نوجوانم را داد و رفت. جهار ماه دیگر شانزده ساله میشد بابک. همرزمانش تعریف میکردند که میرفته نارنجک میانداخته سمت عراقیها. برمیگشته. از پشت زده بودندش. یک هفته بعد پیکرش را برایمان آوردند. روی دست مردم تشییع شد. در گلزار شهدای بهشت رضا(ع) به خاک سپردند.
یک جانماز خونی، کارت شناسایی منطقه جنگی، پلاک و نامه خودم. اینها تمام چیزی ست که برایم یادگار مانده. پای بند این دنیا نبود بابک. میگفت: «مادر، گناه برای چه؟ وقتی کسی در این دنیا ماندگار نیست. حالا که مسافریم، چرا به این دنیا دل خوش کنیم.»
دل بریده بود هم از من، هم از دنیا.