روايت زندگي
از نگاه آقاي رمضان رجب پور، پدر غلام رضا
غلامرضا پسر چهارم من است. برادران ديگرش احمد، محمود و شهيد محمد هستند. دو خواهر به نامهاي محبوبه و مرضيه دارد. غلامرضا سوم دي سال1344 در مشهد متولد شد. از سه، چهار سالگي همه جا همراه برادران بزرگترش بود. در مسجد، در تکیهها و مراسم عزاداري امام حسين(ع) و ائمة ديگر. پيش برادرانش قرآن ياد گرفت.
سال 1351رفت مدرسه. چند سالی درس خواند. بعد از آن رفت مكانيكي. علاقة شديدي به تعمير ماشينها علي الخصوص ماشينهاي بزرگ داشت. خيلي زود در كارش استاد شد.
سال 1357 زندگي همة مردم شده بود انقلاب. اين بچه هنوز دوازده سال هم نداشت. اصلا ترس به دل راه نميداد. ميرفت صف جلوي تظاهرات؛ شعار مي داد. با برادرش محمد اعلاميه مي نوشت، پخش ميكرد.
بعد از انقلاب در پايگاه بسيج مسجد لقمان عضو شد. همان جا دوره آموزش نظامي ديد. پسرهاي بزرگم محمود و محمد در جبهه بودند. غلامرضا هم دلش پر ميزد براي جبههها. ميگفت: «حتما به مكانيك احتياج دارند.»
سنش كم بود. بهش مجوز نميدادند. شناسنامهاش را يك سال بزرگتر كرد. برد. نشان داد برگه اعزام به جبهه گرفت. با ده، دوازده نفر از جوانان محل راهی شدند. تابستان سال1361 بود. برای بدرقةشان رفتیم راه آهن. قطار که راه افتاد، غلامرضا سرش را از پنجره کوپه بیرون آورد. با صدای زیادی من را صدا زد: «بابا! بابا!»
وقتی دید متوجه شدم، گفت: «دیدار ما به قیامت!»
تحمل شنیدن این جمله برایم خیلی سخت بود. فهمیدم دیگر نمیبینمش. خودش را برای شهادت آماده کرده بود. فدا شدن در این راه را پذیرفته بود. در راه برگشت دیگر نتوانستم رانندگی کنم. یکی از همسایهها که همراهم بود، نشست پشت فرمان.
چند روز بعد از پسر بزرگم محمد احوالش را پرسیدم. گفت: «غلامرضا این جا شب و روز ندارد. سرش خیلی شلوغ است. روزی چند تا ماشین تعمیر می کند.» خیالم راحت شد که پشت جبهه است.
دو هفته از رفتنش گذشته بود. محمد از منطقه برگشت. قرار نبود برگردد. گفتم: «بابا، غلام رضا را خواستی، خودت آمدی؟»
جواب داد: «برای کار آمدم. چند روزه. زود برمیگردم.» رفت خوابید. محمود سر رسید. سراغ محمد را گرفت. گفتم بالا خوابیده. باور نمیکرد. ملحفه را که از روی محمد کنار زد باورش شد. خود محمد بود. صحیح و سالم. نشست. دو دستی کوبید توی سرش. کمرم راست نمیشد. خیالم از غلامرضا راحت بود. پیش خودم گفتم حتما دامادم شهید شده.
ماجرا را که فهمیدم، قلبم درد گرفت. محمد سرش را انداخته بود پایین. محمود اشک میریخت. میخواستم بگویم شما که گفته بودید، جایش امنه. چیزی نگفتم.
تعریف کردند همان روز چند تا ماشین معیوب را راه انداخته. یکی را که امتحان میکرده، خمپاره میخورد کنار ماشین. ماشین چپ شده بود. غلامرضا مانده بود زیر.
توی معراج دیدمش. راست میگفتند. اثری از تیر و ترکش در بدنش نبود. از وقتی رفته بود منطقه همش فکر می کردم با این جثه کوچکی که دارد اگر ترکش بخورد و مجروح شود، خیلی اذیت میشود. طاقتش کم است. درد ترکش را نمیتواند تحمل کند. گلزار شهدای بهشت رضا(ع) خوابید، پیش رفقایش. محمود و محمد و دامادم هم بعد از مراسم ختم برگشتند منطقه.
حاج خانم با دقت لباس کارش را شست انداخت روی بند. لکههای گریس و روغن موتور دیگر پیدا نبودند. بتادین و باندهایی که زخم پایش را شست و شو میداد و پانسمان می کرد، کنار اتاق بود هنوز.
جمع کرد گذاشت توی کمد. پرسید: «زخمش به هم آمده بود؟»
گفتم: «نگران نباش حاج خانم. جوش نزن. راحت خوابیده بود. مثل بچگیش که سرش را می گذاشت توی دامنت؛ زود خوابش می برد.»