دلنوشتهای برای یک همکار همیشه مهربان و از جنس هلال احمر
باورمان نیست نبودت صامدی عزیز!
از جنس محبت بود و گلواژه های انسایت پیش مهربانی و مدحت سجده می کردند...
چندصباحی لذت همکار بودن با تو را چشیدم
آن هنگام که بیماری به اوج رسیده بود و تو کارمندی را با حضور مجدانه ات به اوج رساندی...
آن هنگام که قدرت و صلابت مادرانه ات را دیدم...
آن هنگام که در اوج تورم تک تک سلولهایت از امید دم می زدی...
مگر می شود باور کرد که زنی از جنس فولاد اینگونه خاکستر شود...
مگر می شود باور کرد که مادری از جنس غرور در سینه خاک بیارآمد...
مگر می شود برای مادر ماندن هیچ تصویری از زخم درون را به تصویر نکشید!
زهرا صامدی تو صامد بودی و همیشه استوار و صبورانه در اوج درد سکوت را معنا بخشیدی...
یادت هست بیماری به منتها الیه زندگیت رسیده بود و برای نگران نشدن دیگران، میگفتی "چیزی نیست کمی سرماخوردگیست و مرتفع می شود..."
یادت هست در حیاط محوطه آموزش تخصصی بر زمین نشستی و باز هم فقط گفتی " چیزی نیست! کمی سرم گیج رفت..."
زهرای صامدی
چگونه می شود بدون ذره ای اخم به زندگی جریان داشته باشی و اینهمه امید و مهربانیت را با شکیبایی به رخمان بکشی!
آری امروز از تو آموختم مهربانی ، مادر بودن ، استقامت و امید داشتن را
و با جاودانه ماندنت در یادها، آموختی رسم پرواز را ...
زهرا صامدی هیچ وقت طوری رفتار نکرد که عزم رفتن دارد
ولی رفت روحش شاد و یادش گرامی باد